معنی نوعی غذا

حل جدول

لغت نامه دهخدا

غذا

غذا. [غ َ] (از ع، اِ) رجوع به غذاء شود.

غذا. [غ َ] (ع اِ) بول شتر. (اقرب الموارد). رجوع به غذی شود.


بی غذا

بی غذا. [غ َ] (ص مرکب) (از: بی + غذا) بی خوراک. بی طعام. بی قوت. رجوع به غذا شود.


غذا دادن

غذا دادن. [غ ِ / غ َ دَ] (مص مرکب) طعام دادن. خورانیدن غذا. تغذیه.

فرهنگ معین

غذا

(غَ) [ع. غذاء] (اِ.) خوردنی، آن چه خورده شود.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

غذا

خوراک، خوراکی

فارسی به عربی

غذا

استمرار، تبن، تغذیه، صحن، غذاء، لحم، وجبه الطعام، وقود

فارسی به آلمانی

غذا

Essen (n), Fleisch (n), Futter (n), Gericht (n), Nahrung (f), Schüssel (f), Speise (f)

فرهنگ فارسی هوشیار

غذا کننده

(صفت) غذا دهنده غاذیه. یا قوت (قوه) غذا کننده. قوه غازیه قوه غذا دهنده ببدن.

کلمات بیگانه به فارسی

غذا

خوراک

معادل ابجد

نوعی غذا

1837

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری